تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 316
بازدید دیروز : 335
بازدید هفته : 763
بازدید ماه : 1487
بازدید کل : 71501
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 316
:: باردید دیروز : 335
:: بازدید هفته : 763
:: بازدید ماه : 1487
:: بازدید سال : 21685
:: بازدید کلی : 71501
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

پیكر شهید «احمد زاده» را كه باز گرداندیم، خانواده او با دیدن چند تكه استخوان كه همه باقى مانده بدنش بود، مات و مبهوت گفتند كه این پسرشان نیست. هرچه برایشان توضیح دادیم، قبول نمى كردند و فقط مى گفتند: «این بچه ما نیست!». حق هم داشتند، بر اساس گفته ها و شواهد دوستان او را پیدا كرده بودیم و هیچ پلاك و مدركى همراه نبود. چكار باید مى كردیم؟ چه مى شد كرد؟ مادرى بالاى سر فرزند ایستاده بود ولى نمى خواست بپذیرد. شاید حق هم داشت.

 

در همان لحظات كه با بى تفاوتى استخوان هاى سفید و زرد شده را این سو و آن سو مى كشید، میان تكه پاره هاى لباس شهید را مى جست، چیزى توجهش را جلب كرد. مكثى كرد. دستانش را میان استخوان ها برد و خودكار رنگ رو رفته اى را درآورد. گل و لاى، رنگ او را تیره كرده بودند و همرنگ استخوان ها شده و به راحتى دیده نمى شد.

 

با گوشه چادر، بدنه خودكار را پاك كرد. سفیدى اى داخل لوله خودكار به چشم مى خورد. برق ذوق از چشمانش هویدا شد. سریع مغزى خودكار را در آورد و تكه كاغذى را كه داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت.

 

اشك در چشمانش حلقه زد. همه جلو رفتند. متعجب از اینكه چه مى گذرد. خوب كه نگاه كردیم، دیدیم بر روى كاغذ لوله شده و رنگ پریده، نام احمدزاده نوشته شده. مادر كاغذ را مقابل دیدگان گرفت. خوب كه آن را ورانداز كرد، بوسید و رو به اطرافیان گفت: «این دست خط پسرمه... این پیكر پسرمه... خودشه...»




:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1044
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س).
روی عقیق نوشته بود:« به یاد شهدای گمنام»
شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند
شهدایی که با شکنجه، زنده به گور شدند
هفت شهیدی که با قیچی‌های بزرگ فولادی از وسط جدا شده بودند
دیگر دنبال آب نبودیم . « شهید ابوالفضل ابوالفضلی»
ژنرال بعثی گفت: همراه این شهید پارچه قرمزرنگی بود
عکسی خندان از امام خمینی(ره) تو جیب شهید گمنام...
دیدیم روی پیشانی یک شهیدروئیده اند
راهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.